سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازی زندگی

چهارشنبه 89/3/19 12:41 عصر| دنیای من، نسترن، عشق، بغض، حسرت، دخترم، خیانت، خاطره، سرنوشت، اشک، انتقام، اخرت، داستان، قصه، رمان، تلخ، عبرت، دختر شهر شلوغ، نفرت | نظر

همیشه وقتی راه ها بسته می شد. یا اشک هم دیگر برایم همدردی نمیکرد. می نوشتم تا خالی شوم.

خالی شوم و دوباره نفس بکشم.

دوباره نفس بگیرم .در این حباب زندگی

تو رفتی با خاطره هایی که هر لحظه بر سرم اوار می شود.

با طمع های مختلف با طعم دو مزه اشک .

خوب بود و بد. و من با خوب هایش دل خوش بودم.

خودم رانگه داشته بودم. در این حباب

ولی تو نخواستی. با زبان بی زبانی . با دلم .با چشمانم با هر چه میشد. چنگ زدم به تو به این زندگی بارها بارها

شاید کسی دستم را بگیرد. شاید دستم گیر کند در پیچ وخم روزگار.

اما روزگار هم شاید میخواست از دست من راحت شود.

و من رفتم تنها با کوله باری از خاطره های ریز و درشت با عیدی که برایم بی معنی ترین سال نو بود.

چون همه چیزم را از دست داده بودم.

شبها با یادت با خاطرهایت  بودم وروزها هم می امد و می امد.

سراغت را می گرفتم.

نگاهت میکردم شاید خواسته باشی برگردی شاید و  اما و اگر

ولی دیگربرایت  بی معنی بودم.

 با تمام وجودت مرا می راندی.

و من تصمیم گرفتم برای خودم برای چشمهایم برای نسترن

با تمام وجودم

 وحالا چه شده که من برایت عزیز شدم

ویکی یک دانه و دوستت دارم هایی که بر سرم اوار میکنی

چرا؟مگر بازی است؟برای من زندگی بود.

 عجب معلمی است این زندگی اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد.

و تو امتحانت را بد دادی حالا درس گرفتی که خیلی دیر شده و من تاوانش را نخواهم داد.

با تمام احترامی که هنوز هم برایت قایل هستم.

ولی من دیگر نمیتوانم دیگر نمیتوانم اعتماد کنم.

کاش زودتر وای کاش هایی که میاید و میرود برای تو.


پیوند‌ها

پیوند‌های روزانه