سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک نفس تا عا شقی

سه شنبه 88/2/1 7:0 عصر| | نظر

چه  زود دیر  شد ارزوهایی شیرین خاطرات زیبایی که به ذهنم تلنگر میزنه

واشک این موجودی که همیشه همراه من بوده یاداوری میکنه که هنوز من هستم هنوز  کنارتم من تورو  هرگز ترک نمیکنم

چه  زود دیر  شد ان همه فدایت  شوم ها  ان همه عشق وارزوهای  زیبای  دست  نیافتنی ولی  شیرین

هر  وقت  فکرش  را  میکنم هروقت هوایی  میشم  دلم  میخواهد  حتی  خوابش  را  ببینم

یک ارزوی  محال

چه زود  دیر  شد خنده ها و گریه های  عاشقانه و  رفتارهای  بچه  گانه

و من بزرگ  شدمو تو موندی در  حال هوای  بچه  گی کمتر اشک منو در بیار بی معرفت

نمیشود نوشت اشک چشمانم را  پر کرده .باز یار همیشگی من

و تو  بچه  ماندی و  من بزرگ  شدم این  را اینه به من گفت بی معرفت

شاید میخواستی در بازیهای کودکانه غرق شوی

شاید هم چون ازوهایمان دست نیا فتنی بود  میخواستی  بچه  بمانی و با  ارزوهایت

بغضم  را بی اعتنایی میکنی و با تمنسخر میگویی.............اخرش من  نیستم

و من مانده ام بایک دنیا خاطره بر سر دو راهی که اخرش  را میدانم

باپای  که نای رفتن ندارد با دستانی که فقط چشمان را نوازش میدهد

کاش  تو هم  بزرگ میشدی کاش تو هم دنیای مرا میفهمیدی دنیای بی رنگی را.................


پیوند‌ها

پیوند‌های روزانه