سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حق زندگی

شنبه 89/6/13 12:14 عصر| دنیای من، نسترن، عشق، بغض، حسرت، دخترم، خیانت، خاطره، سرنوشت، اشک، انتقام، اخرت، داستان، قصه، رمان، تلخ، عبرت، دختر شهر شلوغ، نفرت | نظر

مهماندار گفت که کمربندها را ببندیم در حال کم کردن ارتفاع هستیم

 تا چند دقیقه دیگر به فرودگاه مهراباد میرسیم.

وهواپیما ارام از بالای شهر عبور میکرد شهری شلوغ شهری عجیب شهری با ظاهری زیبا

بغض گلویم را گرفته بود .

یاد پنج سال پیش افتادم یاد روزهایی که به هزار امید ارزو

برای درمان دختر کوچکم با دست خالی

همه دارو ندارم را فروختم تا بتوان در تهران ساکن شوم.

غافل از اینکه برای حل مشکل هزار مشکل دیگر بر سر راهم وجود دارد

چه ساده بودم و بی ریا شاید از ساده دلی بود که برایم سخت بود

باور کنم که هنوز هم باور نکردم.

و هواپیما ارتفاع کم میکرد و اشکهایم سرازیر می شد

دلم نمی خواست هواپیما روی زمین بنشیند

تصور کردن ویا حتی اندکی خود را جای دیگری گذاشتن و در شرایط او قرار گرفتن خیلی سخت است.

تمام فکرو ذکر مان شده بود که چطور از چه راهی باید مشکل دخترم حل شود به هر جا که بگویی نامه نوشتم

دفتر رهبری دفتر ریاست جمهوری و................................................................

با این که خودم کارمند یکی از ارگانهای دولتی بودم

ولی همه از زیر بار مسولیت شانه خالی میکردند و نا خواسته خودمان باید فشار ان را تحمل می کردیم

و این سیستم مزخرف درمانی که باید درش را گل بگیرند

بماند که چقدر در کمیسیون های پزشکی ودرمانی وکاغذ باز ی اداری معطل شدیم

که فقط وقتمان را هدر دادیم و این نکته که هر که دندان دهد نان دهد

اما این روزها نان را با چنگ و. دندان هم نمی دهند نانت را روز روشن از دستت می دزدند ونباید دم بزنی

این روزها خدا نکند گرفتار بشوی مشکلت حل نشده که هیچ هزار درد بی درمان دیگر هم بهش اضافه می شود

و حباب زندگی شکل گرفت حبابی که هر روز بزرگ و وبزرگتر می شد

تکان شدیدی خوردم به خودم امدم که هواپیما روی زمین نشست

و من تو فکر ان بودم که چطور صبح را به شب برسانم تا دوباره برگردم وخاطراتم را دفن کنم در این شهر شلوغ

سال 79 بود تازه دانشجو شده بودم تازه ازدواج کرده بودم با اندک پولی خانه ای اجاره کردم به قول معروف مستقل شدم

غافل از اینکه زندگی ساده و بی ریاییمان .دست سرنوشت چه خوابی برایش دیده است.


پیوند‌ها

پیوند‌های روزانه